صبح شده است … پسرک از خواب برمی خیزد و دست و صورت خود را می شوید . مادرش بیمار است و پدرش دو سال است که به آسمان ها پرکشیده … کتری را روی گاز می گذارد تا در کنار مادرش صبحانه ای بخورد ، نان نه چندان تازه ای می آورد و صبحانه ی ساده و مختصری می خورد . ترازوی کهنه ای گوشه ی حیاط است ، مثل هر روز آن را بر می دارد و به سمت چهار راه می رود تا شاید پولی به دست آورد .
چهار راه مثل هر روز شلوغ است و او نیز در گوشه ای ترازوی خود را روی زمین می گذارد و کنارش می نشیند ، آدم ها می آیند و می روند ولی هیچ یک توجه ای به او ندارند ، آفتاب به وسط آسمان می رسد ، پسرک دستش را بلند می کند و عرق روی پیشانیش را پاک می کند … جوانی با دوستانش مشغول آمدن است ، به پسرک نگاهی می اندازد و به روی ترازویش می پرد و در حالی که با دوستانش می خندد دور می شود … پسرک خاک روی ترازویش را پاک می کند و سعی دارد بغضی که در گلویش است آشکار نشود .
نزدیک ظهر بود ، پسرک ترازویش را بر می دارد و به سمت خانه می رود ، مادرش از او می پرسد : چه شد ؟ و پسرک نگاهی به مادر می اندازد و به سمت حوض می رود ، مادر از چشمان فرزندش می فهمد که پولی به دست نیامده و به صاحب خانه می اندیشد که ۲ هفته ی دیگر به آنها مهلت داده است …
پسرک می رود و آبدوغی که دیشب درست کرده بود را به همراه قرصی نان خشک می آورد و با مادرش می خورد ، زمانی برای استراحت ندارد و ترازویش را دوباره می گیرد و به سمت چهار راه می رود ، آفتاب مستقیم می تابد و پسرک از گرما خیس عرق شده است ، جوانی دیگر با دوستش نزدیک می شود ، نگاهی به او می اندازد و می گوید : چقدر می گیری وزن می کنی ؟ پسرک که خیلی خوشحال است می گوید : نفری ۱۰۰ تومن ، جوان ۱۰۰ تومن به او می دهد و خود را وزن می کند و می گوید : چند کیلویم ؟ ، پسرک با خوشحالی می گوید : ۷۰ کیلو ! جوان پایین می آید و با دوستش می رود ، پسرک به پولی که به دست آورده نگاه می کند و به آرزوهایش فکر می کند .
شب می شود و پسرک تنها ۵۰۰ تومن به دست آورده ، نگاهی به پول هایش می اندازد و به سمت خانه می رود … او آرزوهای بزرگی دارد ولی صاحب خانه تنها ۲ هفته ی دیگر به آن ها مهلت داده است …